عشقم آرمان عشقم آرمان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

نفس ماما

عکسهای یکسالگی آرمان شیطون

گل مامان هفته پیش تولد مختصری برات گرفتیم با اینکه قرار گذاشتیم جشن تولدت رو مفصل بعد ماه صفر بگیریم روز تولد اصلیت ١٦ آذر بابا بزرگ یه کیک خوشگل و خوشمزه برات سفارش داد و هرکدوم از خاله ها و من و بابایی کادو هایی مختصری دادیم بهت تا انشالله روز جشن کاددوی اصلیت رو بدیم دلم نیومد روز تولدت ١٦ آذر ساده بگذره برا همین برات کیک و بادکنک گرفتیم یکمی ذوق کنی عسلم ماشالله انقدر شیطون شدی که هرچه قدر بگم کم گفتم تعدادی عکس هم از شیطنتت گرفتم که الان تا شما خوابی عکسهلت رو یزارم راستی مامانی یه اتفاق بی هم افتاد افتادی رو کشوی کابینت و لبت پاره شد و کلی خون اومد من که غش کردم بابا مازیار الهی مونده بود منو به هوش بیاره یا خون لبت رو بند بیاره خدا ...
26 آذر 1391

تولدت مبارک نفسم

  آرمان گلم به دلیل اینکه تولدت توی ماه محرم هست نمیتونم ١٦ آذر برات جشن بگیرم قبلش هم که خواستم آبان ماه برات جشن بگیرم اما به خاطر اسباب کشی نتونستم انشالله بعد ماه محرم و صفر یعنی اواخر دی ماه جشن خوبی برات میگیرم انشالله پسر گلم فردا هم میخام ببرمت برا واکسن یکسالگیت انشالله که اذیت نشی عسل من                                                        &nb...
16 آذر 1391

سومین سالگرد ازدواج من و بابایی

امروز ٦ آذر سالگرد ازدواج من و بابا مازیار هست در واقع سومین سالگرد ازدواجمون. پس فردا ٨ آذر  هم تولد بابائی هستش.و ١٦ آذر هم تولد عشق من آرمان هستش به همین دلیل من آذرماه رو از همه ماهها بیشتر دوست دارم ...        خوشبختی من در بودن باتو است و روز رسیدن به تو تقدیر خوشبختی من است تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات به وصال قلبم نشاندی زیباترین گلهای دنیا تقدیم به تو ، بهترین عشق دنیا روز یکی شدنمان را از صمیم قلب تبریک میگویم   همسر خوبم با وجود پر مهرت و نگاه گرمت دنیایی از پاکی و صفا برایم به ارمغان آوردی خوب من برای توصیف مهربانی‌هایت واژه&...
6 آذر 1391

راه رفتن آرمان بدون کمک 1/9/1391

الهیییییییییی که من دورت بگردم آرمانی وقتی دیدم یک دفعه پاشدی و ایستادی بدون کمک من و بدون اینکه دستت رو به جایی بگیری و شروع کردی به راه رفتن عینه اردک هههههه کلی ذوق کردم یه جیغ بلندی کشیدم که همه رو ترسوندمممممم خونه خاله من بودیم اونجا شروع کردی به راه رفتن خیلی خوشحالمممممممممممممممممم زودی زنگ زدم به بابایی خیلیییییی خوشحال شددددد دل تو دلش نیست که زودی بیاد ببینتت چنتا عکس از شیطنتت و راه رفتنت میزارممممم  گلمممم. شیطون مامان تا راه رفتن رو یاد گرفتی گیر دادی بر بالای میز تلوزیون مامان جون موقع اذان دستاش رو بالا میبره دعا میکنه تو هم زودی یاد گ...
3 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ماما می باشد